اويل كه مترو كرج راه افتاده بود و هنوز انقدر شلوغ نشده بود، گاهي از مترو حسن اباد بعد از ساعت اداري بليطي مي گرفتم و بي هدف تا كرج مي رفتم و بر مي گشتم... سرخوشانه و بي هدف رفتن هميشه برايم جذاب بوده... بازهم هواي سفر كردم... خيال مي كنم در قطار نشستهام… و فکر میکنم کاش يك روز قطاری ساخته شود که ریلش برود برسد به آن سر دنیا؛ و از آنجا هم آنقدر برود تا ناغافل زمین را دور بزند و بازگردد به همینجا...قطاری که ایستگاه ابتدایی و انتهایی نداشته باشد، همه میانی باشند... بعد ميشد معشوقه هاي چشم انتظاز زيادي را در ايستگاه ها ديد...لابد مثل اوايل راه افتادن مترو انقدر خلوت خواهد بود كه بليطي بگيرم و تا بازگشتم اسوده به مناظر چشم بدوزم و رويابافي كنم... بیاندیشهی فردا و دیروز، شناور در یک لبخند ابدی، از میان مردمان و نگاهها و رنگها و نقشها، از میان شهرها و هیاهو، از میان قریهها و سادگی، از میان دشتها و گستردگی، از میان مراتع و طراوت، از میان مزارع و باروری، از میان کویرها و یکدستی، از میان کوهها و عظمت، از میان جنگل و انبوهی، حتی از دل دریاها و سکوت… عبور کند و برود و برود و من کاری نکنم جز تماشا… بعد هم لابد بليطي براي تو مي گيرم و بي نام برايت مي فرستم... , ...ادامه مطلب