چشم هایت رفته بود...

ساخت وبلاگ
چشم هایت...اگر زل نزنم هم میدانم چه میگذرد در آن ها...

فراموش هم نکنی که میکنی..عادت کردی به نبودنم...که بودنم آنقدرها هم مهم نبوده...و فکر میکنم به خودم...که چه نابلد بودم...که نتوانستم...که نشد...نشد که به قدر یک یاد عزیز باشم در کنج دلت...

سخت بود اما نه آن اندازه که فکر میکردم...

عادت کرده ایم به نبودن...

بغضی می فشارد این گلوی لعنتی را...که مگر می شود ندید چشمهایی که عادت کردند...و من چقدر از این عادت عادی شدن ها بیزار بوده ام...

فراموشی اما جنس من نیست..مجاور است یاد دوستی که دوست داشتنی است...پرهیزم از بودنت را هم دوست دارم...

آزمون سخت خواستن دل و تشرهای عقل...روزهای سختی است در دلم اما نوید روزهای آرام تر را می شنوم...اما دریغ از پاییز...

خدا کند آسمان ابری نشود..خدا کند خیس باران نشوم...بهار که برسد لابد دست دردست خواهم دیدت...

برایت و ان یکاد خواهم خواند و دووووورتر خواهم شد...

من از دوری ات آرام میگیرم روزی...

که دوست داشتن جان کندن است..دوست داشتن خواستن نباید هاست...تن به بایدها باید داد...باید رفت...

رفتنی از دل...

تو اما در تپش باغ اگر خدا را دیدی همتی کن و بگو حوض من بی آب است...

یا علی✋

جایی برای ......
ما را در سایت جایی برای ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fjayibarayroyaf بازدید : 140 تاريخ : يکشنبه 23 آبان 1395 ساعت: 0:04