رفیقم بود

ساخت وبلاگ
رفيقم بود... آمده بود... نمي دانم از كجا اما رفيقم بود... بوي خاك باران خورده را می داد

گفت: چشم هايت آشناست

در وجود من ارامش وديعه بگذار

دل مان را يكي كنيم ، به راهشان كنيم

ميخواهم سی مرغ بشويم

بال بگیريم از اين خاک غريب
رفيقم، سحرگاهي هم بال آفتاب شد
و نور به دندان گرفت رفت...
رفت...
رفت...
.
.
.

جایی برای ......
ما را در سایت جایی برای ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fjayibarayroyaf بازدید : 142 تاريخ : شنبه 13 خرداد 1396 ساعت: 7:32