گفت: چشم هايت آشناست
در وجود من ارامش وديعه بگذار
دل مان را يكي كنيم ، به راهشان كنيم
ميخواهم سی مرغ بشويم
بال بگیريم از اين خاک غريب
رفيقم، سحرگاهي هم بال آفتاب شد
و نور به دندان گرفت رفت...
رفت...
رفت...
.
.
.
برچسب : نویسنده : fjayibarayroyaf بازدید : 142