برای تو و دست هایت...برای من و چشم هایم

ساخت وبلاگ
یادم نیست کی عاشقی کردن را یاد گرفتم، ذوق شنیدن اسمم از زبان تو، کی اغراق های شاعران را باور کردم، یادم نیست کی خطر کردن و شهامتش را یافتم، حتی یادم نیست نوازش سرانگشتان محبوب را از کجا آموختم...

اما اولین بوسه را در ۱۹ رمضان به صرف افطار چشمهایت تجربه کردم...در کافه اولین شعرت را جای قهوه نوشیدم و از شرم سرخ شدم، جذبه ی آن پنج انگشت دوست داشتنی را در کافه ی مرکبیان شاعر احساس کردم، و اولین اشک را بر شانه ی تو در کهف ریختم و در راه باز آمدن دستانت را گرفتم، با تو شاعری کردم، مادری کردم و عشق را در درگاه دیدم...از تلفظ نامت مست شدم و در تو پناهنده شدم، آمده بودم که بمانم، که مقیم حضرت دوست بودم کنارت...

حالا!

چشم هایت را از یاد برده ام، گرمای نفست را خاطرم نیست، اسمت را نمی شناسم و گویی فقط رویای نیمه شب برفی دی ماه من بوده ای...

حالا رفته ای و گویی هیچ وقت نبوده ام...

دلتنگ می شوم، هر لحظه، هر ساعت، هر روز، هر ماه...و هیچ کس نمی داند شمار این درد جانکاه چقدر ریشه دار تر از نبودن عزیزی می تواند باشد...

دلتنگ می شوم، اما حاضر  به دیدن حتی عکسی از تو نیستم، عطرت را از یاد برده ام و هیچ آدمی را نفس نمی کشم...

یک جایی از قلب خالی مانده که اشتیاقی به پر کردنش نیست حتی فراموش کردنش، خالی ام...از عاطفه و خشم...گیج و مبهوت بین بودن و نبودن...هرگز بر نمی گردیم بهم...در گوری آرمیده ایم که صور اسرافیل هم بیدارمان نخواهد کرد...

به لحظه لحظه ها فکر می کنم و احساس می کنم چقدر عشق غبطه خورده به من در این سال های شیدایی...

دل و دین و دنیا را به بازی گرفتم تا زندگی موسیقی دلنواز مرا بنوازد...

و خدا چقدر تعجب کرده از حال غریب من...

و من! 

دیگر خوابت را نمیبینم! 

صدایت را گوش نمی کنم!

و چشم هایم به ندیدنت خو کرده...

و غم انگیز است حال من...وقتی که نمی دانم بی تو چه کنم...

آماده بودم عاشقی را زندگی کنم! تصویری از حیات واقعی بکشم و زندگی را رنگ خدایی بزنم...

حالا کارم را کرده ام ...خسته نیستم، هیجانی ندارم و زندگی را باید با صبوری به سرمنزل برسانم...میبینم مرگ نشسته رو به رو یم...چپوقش را می کشد، عمیق...و نگاه می کند به من که صبورانه در حال جمع کردن بساط دنیا هستم...

برای چشم هایم مرثیه می خوانم...بوی خاک خیس را دوست دارم...گل آدمی را باید تر کرد...به اندوه فراق...

و غم انگیز است که تمام عمر از وحشت نبودن ات خوابم نمیبرد.. .به صدا کردمت بیمار شده بودم و حضورت بهانه ی رضایت از هستی بود...غم انگیز است که نمی دانم اگر این ها معنای عاشقی بود چگونه به سادگی دل بریدم...چطور به ندیدنت و نبودنت خو کردم...

گفته بودم آدم ماندن نیستم...می دانستم دل بریدن بلدم...

من اما مومنانه حضورت را تمنا می کردم از خدا...

می خواستم قاعده ی رویای بی دل و تنها را عوض کنم...

یادم رفته بود که خدا بعضی ها را فقط برای تنهایی دنیا آفریده.. .که حیات شان با غربت دنیا معنا می یابد...

دراز می کشم و بالش خیس ام را بغل می کنم...به آغوش ی میخزم که نیست، نبوده، یادم نیست چطور احساسش کرده ام...

خودم را میخوابانم...

و فکر می کنم چطور خوابی را سال ها دیدم و بیدار نشدم...

داشتنت رویای مادر شدن زنی نازا بود که منم!

برای چشم های مرثیه بگو...

گل آدمی را به اشک تر باید کرد...

برایم از عشقی بگو که نداشتم...

و رویایی که زیادی باورش کردم...

مرا خواب کن که بیداری اندوه بزرگی است در این شام آخر.. .

یهودا ی من...

می دانستم پیش از طلوع آفتاب انکار می کنی...

اما مومنانه شام اخر را کنارت بودم و به ایمانت و اعترافت صبورانه گوش سپردم.. .

مسیح بودن درد بزرگی بوده لابد...

چیزی شبیه حال من...کنارت....

ببخش اسماعیل من...

جایی برای ......
ما را در سایت جایی برای ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fjayibarayroyaf بازدید : 131 تاريخ : يکشنبه 21 خرداد 1396 ساعت: 6:22