حالا مدتی است دیگر دوست نیستیم، دلخوری دیرینه نداریم، بههم بد نکردیم، احترام یکدیگر را زیرپا ...نمي دانم چه بگوبم ، هیچ نشده و همه چیز از بین رفته است... همه چیز مغشوش شده و گیجکننده... پای چیزی وسط دوستیمان امد که قرار نبود و نباید میبود و چندین سال دوستی امن، محترم، صمیمانه و زیبای ما تمام شد... وسط این همه آدم و فضای مشترک دیگر هیچ از دوستم نمیدانم که نامش همیشه به عنوان یکی از سه چهار صمیمیترین آدم زندگیام آن بالاهای لیست جا داشت. خوب است؟ نمیدانم، لابد...چه میکند؟ نمیدانم و نمیخواهم هم بدانم...
ذهن جزئینگرم هیچ چیز را فراموش نمیکند، مگر آنکه خودآگاه تصمیم بگیرد کسی و چیزی و واقعهای را بسپرد به دست فراموشی. دل شکسته تصمیم گرفتم کلا فراموش کنم دوستی و دوست چندین ساله را...مغزم خوب همراهی کرد..منتها گاهی چیزکی میبینم یا میشنوم که انگار برمیگردم نقطهی صفر...مثل همین چندروز پیش که در کتاب فروشی ناگهان آلبوم موسیقیای را دیدم که راست کار او بود و میدانم چقدر از داشتن و شنیدناش لذت خواهد برد..دستم حتا رفت که بخرمش و برایش بفرستم، مثل همهی سالها که وقتی چیزکی میدیدم راست کار سلیقهی او برایش میخریدم. عین برق گرفتهها دستم را عقب کشیدم، مغزم دوباره خودش را جمعوجور کرد که تمام شد رفت، تمام تمام ... از مغازه بیرون آمدم، هوا گرفته بود، از کنار عطر فروشي رد شدم...ای بابا، عطرها حراج شده است، او چقدر عطر دوست داشت.... همهچیز دست به دست هم مي دهند گاهي که یادم بیاورد که جای از دست رفتن دوستیمان هنوز درد میکند...
دارم براي نديدن تو درد مي كشم...
جایی برای ......