عكسي مرا یادِ كوچه باغ كن انداخت
كه اين روزها پر از اندوه با شكوه پائیز است
و نشد كه با تو در آن قدم بزنم...
درست مثل نامه هايي كه منطقا بايد دستت مي رسيد و من ننوشتم و احتمالا هم نخواهم نوشت...
كسي نوشته بود: از «خاطر»، الفِ قامتِ دوست که برود، آنچه میماند «خطر» است برای انسان شدن... اما راستش را بخواهي آنچه در خاطرم مانده خطرهايي است كه كرديم براي رستن از عالم تن كه از انها حالا خاطره اي مانده و زخمي بر دوش... هيچ حواسمان نبود پرهايمان را سوخته بوديم در اتش دل...
در من خاطره ي كوچه باغي است كه با تو قدم نزدم و نامه هايي كه هرگز نخواهم نوشت...
و خاطره ي پاييزي كه خطر نكردم ... كه نبودي... نيستي....
جایی برای ......برچسب : نویسنده : fjayibarayroyaf بازدید : 143