حالا لابد اسمم را هم میان هزار توی آدمها از یاد برده ای...و چه فرقی می کند برایت بهار بود که رفتی که یا زمستان... نیامده بودی که کوچ کنی...
سختی دل بریدن از تو آنجا بود که در آستانه ایستادم با کوله باری از خاطرات و دلی که تا همیشه به شوق حضورت می تپید، ندیدی حتی ایستادنم را، رفتنم را... ندیدی و حتی نیم نگاهی به رفتنم نکردی... و برای من که مغرورانه در تمام عمر عاشقی نکرده بودم و دیگران را ندیده بودم عجیب دردناک بود...
حالا می گویم که فقط فکر می کردم حسود نیستم! حسود بودم... در برابر همه ی آنهایی که دوستشان داشتی حسود بودم...
و تمام این یکسال فکر کردم به کسی که برای ماندنش به پهنای صورت اشک ریخته بودی... و ندیدی کسی را که تا همیشه تکه ای از وجودش را کنار خاطرت جا گذاشته بود...
حالا نبودنت یکساله شده و لابد بازهم از نو عاشقی می کنی...
لابد بازهم از سختی های کودکی می گویی و بازهم از شباهت ادم ها به مادرت حرف می زنی...
من اما دیگر از هیچ حرفی ذوق نمی کنم...
از هیچ بودنی
از هیچ یک از کسانی که مرا به نام می خوانند...
تو نیستی و این همه ی ان چیزی است که می دانم...
یک سالگی نبودنت را به فال نیک می گیرم... درز می گیرم این بخش از عمر را...
جایی برای ......برچسب : نویسنده : fjayibarayroyaf بازدید : 163