غم شیرین به دست آوردن چیزی که قادر به نگه داشتنش نیستی...! این جمله رو من می فهمم وقتی به تمامی به دست آوردمت... وقتی تو رو ذره ذره برای روزهای مبادا ذخیره کردم... این جمله رو من می فهمم که خوب می دو, ...ادامه مطلب
وسط هیاهوی کار درست وقتی که توقع شنیدنش رو ندارم خبر می رسه که تو هستی... همین حوالی و حال دلت خوبه و داری با دیگران قسمت می کنی شادی ات رو... سر می شم ... نگاه می کنم و عادی می گم ازت بیخبرم... که س, ...ادامه مطلب
زندگی ام شعر شده... شعری که سروده نمیشه...تو بی واژه شعری، من همه تشنه ی گفتنت...جای خالی ات پر نمیشه... توی هوات نفس می کشم... + نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۹ ساعت ۴:۱ ق.ظ توسط | , ...ادامه مطلب
دل تنگ چیز خوبی نیست....از وقتی که یادم می یاد فصل پاییز و هوای بارونی اش، سرمای مطبوعش و شاهکار رنگ های زیبای طبیعت رو دوست داشتم، از همون سالهای نوجوانی که از خونه تا باشگاه حجاب راسته ی بلوار کشاور, ...ادامه مطلب
گاهی خوابت را میبینمبیصدابیتصویرمثلِ ماهی در آبهای تاریککه لب میزند ومعلوم نیستحبابها کلمهاندیا بوسههایی از دلتنگی....باید زنگ بزنم، یا دست کم کلمات را ردیف کنم در فضای مجازی که بگویم سالها ا, ...ادامه مطلب
بچه که بودم همیشه فکر می کردم چرا پیرزن پیرمردها توی مراسم تدفین و عزاداری ها مثل جوان ها بیتابی نمی کنند، حتی در غم از دست دادن عزیزان خیلی نزدیک... صبورترند ... اما این روزها می فهمم چرا... این روزه, ...ادامه مطلب
رمضان امسال را بیشتر دوست دارم انگار... با خدا مانوس ترم انگار، هیچ اتفاق خاصی نیفتاده، نه کار خیری که دلخوش کن باشد نه مناجات خاصی... کم قران خوانده ام، کم با ادم ها حرف زده ام، کم تر در فضای مجازی بوده ام، اما بعد از سالها لا به لای ایات پاسخ سوالات سالهای دورم را یافته ام، در سخنرانی های منتهی به سحر تلنگر های شیرینی داشته ام... اما چیزی که بیشتر چسبیده قنوت نمازی بود که پس از سالها جامی به جانم ریخت... و پس از آن نو شدم... رفتگانی که داغ بر دلم گذاشته بودند را بخشیدم... همین به همه عالم می ارزد..., ...ادامه مطلب
حالا رفتنت یک ساله شده! بهار و نبودنت در هم گره خورده اند... حالا هر بهار نبودنت را تازه می کنم. درست مثل خاطراتت که هر صبح، با من از خواب بیدار می شوند... همان قدر زنده ه هر شب هر دو یکدیگر را در آغو, ...ادامه مطلب
بیقرارم، خیلی بیقرار... درست مثل وقت هایی که با تو می زدم به خیابون... درست مثل وقت هایی که به اندازه خوردن یه فنجون چای هم اگر بودی اروم می گرفتم... درست مثل وقتی که فقط صدات می کردم و به قدر گفتن یک "جان" ارام می گرفتم... حالا نیستی و من معلقم... ک, ...ادامه مطلب
خواسته بودم شعری بخوانی تنها برای من. که وقتی گوش می کنم دلخوش باشم به اختصاصی بودنش. می دانستی که هیچ چیز عالم برای من عمومی نیست. حالا اما یادم نیست کدام دکلمه را برای من تنها خواندی. همه را دست مایه ی روزها و شبهایی می دانم که باید جمعی را دل آرام می کردی و چه خوب می توانستی...این روزها دیگر اعتقادی به اختصاصی ها ندارم. و بیش از هر چیزی غمگینم برای اینکه جز تو هیچ چیز این جهان را جدی نگرفتم. گفتی می روی و ساده گفتی زندگی کنم. جمله ی ساده ای که هر غروب با یادآوری اش اشک هایم بی اختیار جاری می شود. و تو هرگز نخواهی فهمید که برای من زندگی و اختصاصی هایش در چه چیزی خلاصه می شود. آنکه می گوید دوستت دارد خنیاگر غمگینی است که آوازش را از دست داده است ای کاش عشق را زبان سخن بود... , ...ادامه مطلب
اويل كه مترو كرج راه افتاده بود و هنوز انقدر شلوغ نشده بود، گاهي از مترو حسن اباد بعد از ساعت اداري بليطي مي گرفتم و بي هدف تا كرج مي رفتم و بر مي گشتم... سرخوشانه و بي هدف رفتن هميشه برايم جذاب بوده... بازهم هواي سفر كردم... خيال مي كنم در قطار نشستهام… و فکر میکنم کاش يك روز قطاری ساخته شود که ریلش برود برسد به آن سر دنیا؛ و از آنجا هم آنقدر برود تا ناغافل زمین را دور بزند و بازگردد به همینجا...قطاری که ایستگاه ابتدایی و انتهایی نداشته باشد، همه میانی باشند... بعد ميشد معشوقه هاي چشم انتظاز زيادي را در ايستگاه ها ديد...لابد مثل اوايل راه افتادن مترو انقدر خلوت خواهد بود كه بليطي بگيرم و تا بازگشتم اسوده به مناظر چشم بدوزم و رويابافي كنم... بیاندیشهی فردا و دیروز، شناور در یک لبخند ابدی، از میان مردمان و نگاهها و رنگها و نقشها، از میان شهرها و هیاهو، از میان قریهها و سادگی، از میان دشتها و گستردگی، از میان مراتع و طراوت، از میان مزارع و باروری، از میان کویرها و یکدستی، از میان کوهها و عظمت، از میان جنگل و انبوهی، حتی از دل دریاها و سکوت… عبور کند و برود و برود و من کاری نکنم جز تماشا… بعد هم لابد بليطي براي تو مي گيرم و بي نام برايت مي فرستم... , ...ادامه مطلب
عكسي مرا یادِ كوچه باغ كن انداختكه اين روزها پر از اندوه با شكوه پائیز است و نشد كه با تو در آن قدم بزنم... درست مثل نامه هايي كه منطقا بايد دستت مي رسيد و من ننوشتم و احتمالا هم نخواهم نوشت... كسي نوشته بود: از «خاطر»، الفِ قامتِ دوست که برود، آنچه , ...ادامه مطلب
در سرم دعاي نماز عيد تكرار مي شود اللهم اهل الكبرياء و العظمه و اهل الجود الجبروت...در دلم اما ... غم بزرگي است...دنياي بي دوست...و جاي خالي كسي كه پر نمي شود... بر نمي گردي و خوب مي دانم بعد تو اين دل زخم خورده را مرهمي نخواهد بود...دلتنگم و با هيچ كسم ميل سخن نيست...بعضي رفتن ها داغ بر دل مي گذار, ...ادامه مطلب
آغوش و بوسه های دست به دست چرخیده را در مرام غارنشینان جایی نیست... ما مستحق شنیدن حرف های ناگفته ایم.بوسه های نکرده... دست های نگرفته... احساس های خرج نشده... ما را میان دوره گردان ارزان فروش راهی نیست... خواسته بودم شعری بخوانی که فقط برای گفته باشی... دکلمه ای که فقط برای من خوانده باشی... جایی ک, ...ادامه مطلب
یادم نیست کی عاشقی کردن را یاد گرفتم، ذوق شنیدن اسمم از زبان تو، کی اغراق های شاعران را باور کردم، یادم نیست کی خطر کردن و شهامتش را یافتم، حتی یادم نیست نوازش سرانگشتان محبوب را از کجا آموختم... اما اولین بوسه را در ۱۹ رمضان به صرف افطار چشمهایت تجربه کردم...در کافه اولین شعرت را جای قهوه نوشیدم و , ...ادامه مطلب